خیراست اگر گذشته فصل شگفتن من
یک برگ هم نمانده بی زخم در تن من
خیراست اگر بخشکم، اما چرا، ندانم!
گنجشک هم نیاید دیگر به دیدن من
در باغ کس نمانده جز آسمان ِ ابری
آنهم در انتظار گردن خمیدن من
ای کاش باز آید حتا تبر به شانه
آنکس که میله میکرد وقت ِ رسیدن من
از آن درخت بودن مانده کرخت بودن
این بودن است دیگر بسیار سخت بودن
تابوتِ ایستادهست قامت کشیدن من
در جشن زادروزش پاییز آتشم زد
اما چو شمع گشته خونم به گردن من!
.
از کتاب ” لبخند پشت پوزبند” سمیع حامد