حالا که عاشقانه شگفتن اجازه نیست
ازعشق گفته اند که گفتن اجازه نیست؟
ما از قفس دریچهء آواز ساختیم
گفتند تا که بال کشیدن اجازه نیست
دیدن اجازه نیست مگو، نام یار را
در این سکوت تیره شنیدن اجازه نیست
دل رفته باز خانهء او، گرچه گفتمش
گُلگشت در جزیرهء دشمن اجازه نیست
درجاده یی که دایره واری کشیده عشق
رفتن اجازه است، رسیدن اجازه نیست!
یخ بسته درمقابل من روح آینه
باید کسی دروغ بگوید: جنازه نیست!
از کتاب « دیوانه در قرنطین» سمیع حامد